قرار ما آنجا كه پُراست ازجگركي و پفكي
چند دقيقه در پيادهرو پارک دانشجو كه روزگاري به «تئات ر شهر» شناخته ميشد
بابك احمدي
از مترو بيرون ميآييد، سمت راست به چهارراه كالج ميرسد. «College»، واژهاي كه در گذشته با اين محل نسبت بيشتري داشت. (چهارراه كالج نام رايج و غيررسمي تقاطع خيابان انقلاب و خيابان حافظ در تهران است. نام آن از «كالج امريكايي» گرفته شده كه پيشتر دبيرستان البرز در نزديكي اين چهارراه به همين عنوان شناخته ميشد.) دكه چرخدار فروش كلوچه و نسكافه اولين پايگاهي است كه به آن برميخوريد، چسبيده به دكه، سيگارفروشي كه ويترين پر و پيماني هم دارد؛ مرد سيگارفروش مشغول نوشيدن دلستر است، براي رفع تشنگي به اموال خودش دستبرد ميزند. دو دختر حدودا ۱۶ ساله با قاشق پلاستيكي پودر نسكافه داخل ليوان كاغذي را هم ميزنند، يكيشان تلفن به دست با نگاه جستوجوگر و غريبه، به اطراف مينگرد: «ما اينجا كنار ورودي مترو منتظريم». چمدان چرخدار مشكي نسبتا بزرگ بين اين دو فاصله انداخته. كافي است سه، چهار قدم برداريد تا به دكه جگركي با آن ويترين شيشهاي مملو از سيخهاي دل و قلوه و دنبه و قارچ برسيد كه رو به خيابان، عابران احتمالا كمكالري را هدف گرفته است. (طبق گزارش رسمي دفتر پايش فقر وزارت رفاه، ۲۵.۶ ميليون نفر زير خط فقر مطلق هستند. در دهه اخير درآمد سرانه ۳۵ درصد افت كرده و ميانه كالري حدود ۲۰ درصد.) منقلي كه به قولِ مرحوم! دودش از حالا (ساعت 45: 10 صبح) در آسمان پارك دانشجو پيداست. پشت دكه جگركي محدودهاي از باقي محوطه پيادهرو جدا شده (پلاستيكهاي زخيم به خوبي وظيفه جداسازي فضاها را برعهده گرفتهاند)؛ نسيمِ بهاريِ نيمه اسفند كه ميپيچد، درزِ ورود به زيرِ طاقي تكاني ميخورد و باز ميشود، حدودا 10 ميزِ پلاستيكي 3 نفره زير سرسرا چيده شده. كودكان فال فروش طبق معمول مشغولِ بازي و شيطنتاند، من كنارِ گاريِ فروشِ سبزيهاي تازه ايستادهام، فضا پر است از بو! دودِ سيگار و جگر و كباب و صداي بوق ممتدِ پيكهاي موتوريِ همواره در تعجيل. تاكسيهاي حرفهايتر تك بوقهايي ميزنند، گهگاه اين بين صداي سوتِ مامور راهنمايي رانندگي لاغراندام به گوش ميرسد. از پسر جوان اهل ولايتِ بغلانِ افغانستان ميپرسم: «سبزيها دستهاي چند؟»، سريع پاسخ ميدهد: «۳ تومن». فراموش نكردم بنويسم كه چند قدم پيش از آنكه پله برقي جماعت را بالا بياورد و راهي روي زمين كند، درست رو به روي خروجي، مرد مسني با شلوار كردي بساطِ انواع بدليجاتِ چوبي و تسبيحهاي ريز و درشت برپا كرده، فردِ ديگري كنارِ دستش ساعتهاي فيك ميفروشد، آنطرفتر انواع شلوار جين و تيشرت روي هم تلنبار است. به سمت چهارراه كالج راه ميافتم. دو جوان قوي هيكل خيره به خيابان خطِ مستقيمِ حركت من را قطع ميكنند، تيغ آفتاب كه به صورتشان ميزند، چشمهايشان اصطلاحا «خط»! ميشود. ساعد دست هر دو پر است از خالكوبي، دورِ موي سرشان با ماشين سرتراشي سفيد شده و جاي تيزي! - نمايي آشناي سرِ جوانانِ محدوده در سالهاي اخير- جلوهگري ميكند. عاقله مردي با كاپشن مشكي (Security) بر تن، شلوار جين دودي و كلاه پشمي از كنارم رد ميشود. راستي! آن جگركي ابتداي پيادهرو، «سوسيس هاتداگ» (۳۰ هزار تومان)، «فلافل» (۲۵ تومان) و «آلماني» (۲۵ تومان) هم ميفروخت. همين منوي غذا، آن دست خيابان انقلاب كمتر از 60 هزار تومان نيست. اگر دو عدد ساندويچ هاتداگ سفارش بدهيد، افزونِ بر 150 هزار تومان خرج روي دستتان ميگذارد. غرفه بعدي بستني فروشي حالا تعطيل است. به «بلال تنوري با سس مخصوص» ميرسم، اينجا هم فعلا خبري نيست! چند قدم بعد دختر و پسري حدودا ۲۸ ساله «جوراب شلواري» و «جوراب مچي» و... گذاشتهاند براي فروش، به ترتيب ۱۱۰ هزار و ۱۵ هزار تومان. ظاهرا پسرهاي موتورسوار رفتوآمد بيشتري به اين محل دارند! خلاصه كه دو فروشنده هنوز كاسب نشدهاند. هر عابري كه رد ميشود، پسر بفرما ميزند: «بدو بيا!» ولي معلوم نيست اول وقتِ كاري (صبح خيليها تازه از ساعت 11 ظهر شروع ميشود) عابر پياده چرا بايد به اين بفرما پاسخ مثبت بدهد، بدود جوراب شلواري و لباس زير بخرد. قدر مسلم اين است كه بلافاصله بعد از خريد ميتواند به سمت غرفه كناري نيمخيز شده و «آب هويج» هم سفارش بدهد. دورِ سرِ پسرِ جورابشلواريفروش نيز جاي تيزي! گوشتِ اضافه آورده. ورودي غرفه بعدي نوشته: «بهبه چه فلافلي، سمبوسه خانگي خوشمزه». يك زنِ ميانسال كه شالش را جلوي بيني گرفته با سرعت از برابرم عبور ميكند. كاملا مشخص است عزم جزم كرده هرچه سريعتر از اين حجمِ «بو» خلاص شود؛ تداعيگرِ تصوير بعضي زنان و دختران وقتي از راسته ماهيفروشهاي سرِ چهارراه استانبول رد ميشوند. «شكلاتهاي ريز و درشتِ ويژه نوروز. زيتون، ترشي، سير، دلار، نان برنجي كرمانشاه» هر كدام براي خود غرفه و سرزميني بنا كردهاند، اما، از هرچه بگذريم سخنِ «آشكده كبابي عمو اكبر» خوشتر است؛ نه بهواسطه يادآوري نام ابوي بنده كه به خاطرِ صحنه پيراشكي خوردنِ يك «چشم سرخ» در غرفهاي متروك كه ظاهرا زماني پيراشكي داغ ميفروخته ولي حالا روي سردرش فقط كلمه «...داغ» مانده باقي. به غرفه «سوهان داغِ حاجي بابا» ميرسيم، ايستگاهِ «گزِ آردي و گزِ لقمه» آشپزِ حدودا سي و چندساله خودش مشغول خوردن است؛ سوهانِ داغ حتما كه ناخنك زدن هم دارد. از قديم گفتهاند اگر ديديد اغذيهفروش از دستپخت خودش ميخورد با اطمينان به او سفارش بدهيد. لواشك و آلوچه هم هست. چيپس و پفكِ عمده قطعا چشمتان را قلقلك ميدهد، «پفك حلقهاي»، «سويق سبزیجات»، «سويق پنير ناچو»، «سويق خليجي»... اولين بار است كه با اين پديده مواجه شدهام. فرم پفكهاي كلاسيك است با طعمهاي متنوع، حاضر و آماده در «ايستگاه خوشمزه» اما بعيد بدانم! وقتي كنار دستات «قليه ماهي» و «خوراك ميگو» و «غذاي تند بندرعباس» به فروش ميرسد، آدم عاقل سراغ پفك نميرود. نوشته نئوني سردرِ غرفه را دزديدهاند، مثل همان قبلي كه فقط «...داغ»اش باقي مانده بود. اينجا قطعا نماد ذائقه ايراني است. نماد ايران و تنوع غذاهايش. ديگر به قسمتِ «فالوده شيرازي» و «آب آلبالو» و «آب انار» رسيدهايم؛ دخترك 7-6 سالهاي كه با يك دست دوغ آبعلي سر ميكشد، سراغم ميآيد و با دست ديگرش فال حافظ پيش ميآورد. دوباره «بلال تنوري»، فستفودِ «شبهاي تهران» با زيرنويسِ «استيك گوشتِ ويژه». البته از من ميشنويد، شبهاي تهران به اين محدوده نياييد! چرايياش شايد وقتي ديگر. ماشين آتشنشاني آژيركشان از غرب به شرق ميتازد. مردي كه مشكل حركتي دارد، با سه جعبه مقوايي شيرينعسل به سمتِ زيرگذرِ مترو ميرود، آن پايين هم براي خودش عالمي است. دو زنِ جوانِ حدودا محجبه و خندان، سفارش بلالهاي كبابيشان را تحويل ميگيرند. وقتي طعم زير زبانشان ميرود، رو به يكديگر سري به نشانه رضايت تكان ميدهند. صداي «شهر قصه» بيژن مفيد بر آسمانِ اينجا سنگيني ميكند: «ترمه خاتون» داريم، «املت، عدسي، نيمرو، الويه، ماكاروني» خونهدار و بچهدار! «كتاب، بامبو، عطر، ميرزا قاسمي با برنج» زنبيل و بردار و بيار. «كيفهاي چرمي اصل» داريم، «نان سنتي» و «چاي دبش»، همه فرد اعلا... خونهدار و بچهدار... چرخدستي مرد مسن چايفروش كه استيكر هم دارد، موسيقي پاپ پخش ميكند، به زبان كُردي: «عشق فقط عشقِ [....]، حبسِ بيملاقاتي...» آهنگ ولي به دستور همكارش سريع عوض ميشود. حالا به توالتِ عموميِ نبشِ خيابان رازي رسيدهايم، بوستان دانشجو تمام شد. از «گذر گردشگري» يكي از مهمترين چهارراههاي مركز شهر گذشتهايم. جايي كه شهرداري تهران با نصبِ بنر، پيشاپيش سال نو را به عابران تبريك گفته. اجازه دهيد من هم تبريك عرض كنم! آنچه در اين مسير از نظر شما پنهان ماند، ساختمان «تئاتر شهر» بود، نشانِ فرهنگ و هنر كه روزگاري قرار بود ميثاقِ ما براي زيستن در اين اجتماع باشد. چند پايتخت بزرگ در جهان سراغ داريد كه وضعيتِ معيشتِ شهروندانش و بيبرنامگي مديران شهرياش منجر به حذف بصري و عمليِ بناهاي مهم فرهنگياش شده باشد؟ يعني نماي ساختمانهاي موزه و سالن تئاتر و كنسرت و اپرا با بساط احاطه شده باشد. كاملا قابل درك است كه بهواسطه سقوطِ كيفيتِ زندگيِ قشرِ وسيعي از جامعه، يكجور زيستِ اقتصادي خرد و محقر بشود پيشاني چهارراه مصدق سابق، محدودهاي كه مدتها يك شهرت داشت و با همان در حافظه جمعي مردمان اهل فرهنگ و هنر شناخته ميشد؛ تئاتر. امروز و در ميانِ اين حجمِ دود، بعيد است از تصويرِ جمعيتِ صف بسته دورِ «تئاتر شهر» كه منتظر باز شدنِ گيشه فروش بليت نمايش «حميد سمندريان»، «بهرام بيضايي» و... بودند، هالهاي باقي مانده باشد. تصويري كه ديرزماني است تكرار نشده و با روند يك دهه اخير اوضاع اقتصاد، ديگر هم نخواهد شد، اما جاي اين تصوير، تا دلتان بخواهد دودِ سيگار است و سيگاري و جگر و دل و قلوه و سوسيس و كوبيده.
پيشگويي بهرام بيضايي
روزنامه «اعتماد» سال 1397 (شماره 4094 مورخ سهشنبه يكم خردادماه) در گزارشي با تيتر «قلب تئاتر تير ميكشد» اقدام به بازخواني واكنش بهرام بيضايي، نمايشنامهنويس، پژوهشگر و كارگردانِ شناخته شده تئاتر و سينماي ايران در انتقاد به نحوه بازسازي «تئاتر شهر» (سال 86) در دوران وزارت ارشاد صفار هرندي پرداخت. آقاي بيضايي آن زمان گفته بود بازسازي صورت گرفته موجب شده «تئاتر شهر» بيشتر به «چلوكبابي» شباهت پيدا كند تا محل اجراي تئاتر و فعاليت فرهنگي. حال ميتوان گفت انتقاد ديروزِ كارگردانِ تئاتر ايران، امروز به نوع ديگري تحقق پيدا كرده است. اين هنرمند در نشست رسانهاي نمايش «افرا» كه ابتدا قرار بود در سالن اصلي مجموعه تئاتر شهر روي صحنه برود، با تشبيه شكل و شمايل تغييرات ايجاد شده در تئاتر شهر به سالنهاي «چلوكبابي» آتش به جان مديران وقت انداخت. بيضايي در نشست رسانهاي كه شرح كاملتر آن در شماره 1597 روزنامه «اعتماد» به تاريخ 3/11/86 آمده، گفته بود: «در حال حاضر راهروهاي تئاتر شهر شبيه چلوكبابيها شده است و اصلا لزومي نداشت. ديوارها چنين تغييراتي كنند. تئاتر شهر نيازمند پروژكتور، امكانات نوري و تجهيزات صوتي بود زيرا تجهيزات آن به 30 سال قبل تعلق داشته و از آن زمان تاكنون تغييري نكرده است، درحالي كه بايد وسايل و امكانات آن بهروز ميشد.» طبق گزارش ايسنا در آن زمان قرار بود مجموعه تئاتر شهر بعد از يك دوره تعطيلي به بهانه بازسازي با اجراي نمايش «افرا» بازگشايي شود اما بيضايي ترجيح داد نمايش خود را در تالار وحدت به صحنه ببرد. گرچه معتقد بود كه تالار وحدت براي اجراي نمايش «افرا» مناسب نيست اما باز هم اين تالار را به تئاتر شهري كه ديگر شبيه تئاتر شهر نبود، ترجيح داد. بيضايي به نكتهاي اساسي اشاره داشت. چراكه آن زمان فقط رونما تغيير كرد و اعتبار مالي به جاي مدرنسازي تجهيزات ضروري، صرف جداسازي كفپوش (كه همچون عايق صدا عمل ميكرد) و جايگزين كردن آنها با سنگهاي سنگين ساختماني در راهروها شد كه حالا صداي راه رفتن مردم را به داخل سالن منتقل ميكند. گرچه مديران آن زمان تمايل چنداني به شنيدن انتقادها نداشتند اما اظهارات جنجالي بيضايي از سوي مديركل وقت هنرهاي نمايشي دولت احمدينژاد بيپاسخ نماند. حسين پارسايي اوايل سال 88 پيرو طرح برخي انتقادها در مراسم اختتاميه ارديبهشت تئاتر ايران بيان كرد: «اگر بازسازي ايدهآل شما نيست، بگوييد بازسازي ايدهآل نيست. اما بخشهايي از مجموعه تئاترشهر نو شده است، ديگر نگوييد كه تئاترشهر شبيه چلوكبابي شده است و كل روند بازسازي را زير سوال نبريد.» امروز و در ماه پاياني سال 1401 وضعيتِ داخلِ مجموعه «تئاتر شهر» نه براي كارگردانان تئاتر اهميت دارد و نه حتي خبرگزاريها در اين باره دغدغه خاصي دارند. بنايي كه بيشتر به موجود تكيده تكافتادهاي ميماند كه ماههاي متمادي است اجراي پرتماشاگري به خود نديده و فعلا اعتبار هنري خاصي نزد كارگردانان شناخته شده ندارد. هيچ شور هنري و فرهنگي در اين مجموعه نيست. حتي مكان كوچكِ آن دستِ چهارراه وليعصر - عمارت روبرو - رفتهرفته اعتبار بيشتري پيدا كرده و پر است از جوانان دانشجوي تئاتر، كتابفروشي پرطرفدار، كافه مملو از حس زندگي و ساختن. در مقابل، «تئاتر شهر» ديگر انگار پيدا نيست و بيشتر به ساختمان بزرگِ تعاوني تامين توليدكنندگان چلوكباب و چلوخورشِ تهران ميماند. هيچ دور از انتظار نيست كه چند سال بعد، جوانان نسل آينده جاي ملاقات درون يا بيرون مكاني به نام «تئاتر شهر»، براي يكديگر آدرس بفرستند، «قرار ما آنجا كه پر است از جگركي و پفكي!»
روزنامه «اعتماد» سال 1397 (شماره 4094 مورخ سهشنبه يكم خرداد ماه) در گزارشي با تيتر «قلب تئاتر تير ميكشد» اقدام به بازخواني واكنش بهرام بيضايي، نمايشنامهنويس، پژوهشگر و كارگردانِ شناخته شده تئاتر و سينماي ايران در انتقاد به نحوه بازسازي «تئاتر شهر» (سال 86) در دوران وزارت ارشاد صفار هرندي پرداخت. آقاي بيضايي آن زمان گفته بود بازسازي صورت گرفته موجب شده «تئاتر شهر» بيشتر به «چلوكبابي» شباهت پيدا كند تا محل اجراي تئاتر و فعاليت فرهنگي. حال ميتوان گفت انتقاد ديروزِ كارگردانِ تئاتر ايران، امروز به نوع ديگري تحقق پيدا كرده است.
امروز و در ماه پاياني سال 1401 وضعيتِ داخلِ مجموعه «تئاتر شهر» نه براي كارگردانان تئاتر اهميت دارد و نه حتي خبرگزاريها در اين باره دغدغه خاصي دارند. بنايي كه بيشتر به موجود تكيده تكافتادهاي ميماند كه ماههاي متمادي است اجراي پرتماشاگري به خود نديده و فعلا اعتبار هنري خاصي نزد كارگردانان شناخته شده ندارد. هيچ شور هنري و فرهنگي در اين مجموعه نيست. حتي مكان كوچكِ آن دستِ چهارراه وليعصر -عمارت روبهرو- رفتهرفته اعتبار بيشتري پيدا كرده و پر است از جوانان دانشجوي تئاتر، كتابفروشي پرطرفدار، كافه مملو از حس زندگي و ساختن.